تازه ترین مطالب

تاریخ : 3. مرداد 1392 - 12:49   |   کد مطلب: 7039
کوثر هنوز یک سالش نشده بود که قلم به دست گرفت. او روی کاغذ خطوطی می‌کشید که به زبان خودش می‌گفت این خداست، درخت است.

به گزارش کورنگ به نقل از خبرگزاری شبستان، روی صندلی‌های بزرگ و چرمی دفتر روزنامه که دسته‌هایش تکیه‌گاه آدم بزرگ‌هاست کوثر گم می‌شود. او با آن موهای کوتاه لخت و دو چشم هوشیار زل می‌زند به ما که محو تماشایش شده‌ایم.

به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، کوثر متولد دی 88 است یعنی هنوز هفت ماه مانده تا چهار ساله شود، اما می‌تواند بخواند، بنویسد، بیشتر سوره‌های جزء سی‌ام قرآن را از بر بگوید و برخی سوره‌ها را به انگلیسی ترجمه کند.

تماشایی بودن کوثر از این بابت است. او با بقیه بچه‌های سه ساله فرق دارد چون زیر آن چهره کودکانه که وقتی در دفتر روزنامه حوصله‌اش سر رفت به شیطنت افتاد، دختری باهوش نشسته که اگر حالا در کلاس اول یا دوم دبستان بنشیند از همکلاسی‌هایش عقب نمی‌ماند.

خدا، درخت، آب

مهران شهرباف و مریم کلانتریان، پدر و مادر کوثرند که از روزهای اول تولد او فهمیدند دخترشان چقدر با نوزادان دیگر فرق دارد. مادر کوثر البته بیشتر، چون همیشه در خانه کنار او بود و وقتی مهران مجبور به سفرهای کاری درازمدت بود، او بود که همه حرکات کوثر را زیر نظر داشت. نوزاد او شش ماهه بود که زبان باز کرد، او یک روز گفت خدا، درخت، آب؛ مریم از حرف زدن‌های او در این سن فیلم گرفته است.

این سه کلمه زندگی کوثر را عوض کرد. همین شد که مادرش یک روز کتابی را برعکس به دستش داد و کوثر در حالی که به خطوط آن چشم دوخته بود کتاب را برگرداند، یعنی همان‌ کاری که آدم‌های باسواد با کتاب‌ها می‌کنند.

مریم آن روز فکر کرد کوثر اتفاقی کتاب را به سمت درستش چرخانده، اما وقتی این کار بارهاتکرار شد و کوثر هر بار همین کار را کرد او فهمید نوزادش می‌داند کتاب را از کدام طرف می‌خوانند.

به نام خدا

مهران آن روزها که کوثر هنوز شیر می‌خورد به سفرهای طولانی می‌رفت و مریم برای این که تنها نماند به زادگاهش می‌رفت، به دزفول که هنوز زخم جنگ به تن دارد.

آن شب کوثر نمی‌خوابید، چراغ‌های اتاق همه خاموش بود به جز تلویزیون که در فضا نور پخش می‌کرد. برنامه روایت فتح تازه شروع شده بود، گوینده گفت به نام خدا و شروع کرد، کوثر اما به تقلا افتاد، دست از شیر خوردن کشید و رو به تلویزیون گفت به نام خدا. مریم آن شب مو به تنش راست شد چون می‌دید نوزادش کلمه‌ای را که بیشتر از هر چیز در خانه‌شان تکرار می‌شود به زبان آورد.

عروسک نه، کتاب

کوثر هنوز یک سالش نشده بود که قلم به دست گرفت. او روی کاغذ خطوطی می‌کشید که به زبان خودش می‌گفت این خداست، درخت است.

مریم مترجم زبان انگلیسی است که کتاب‌های کودک و نوجوان و حالا هم رمان ترجمه می‌کند. وقتی کوثر یک سال و نیمه بود مریم برایش کتاب می‌خواند و او با علاقه روی کلمات دست می‌گذاشت و می‌پرسید این چیست.

مادر می‌خواند و کوثر تکرار می‌کرد. او خیلی زود فهمید که آب را چطور می‌نویسند و بعد هم فهمید آب ترکیبی از الف و ب است. کوثر کلمه‌های دیگر را هم با همین روش یاد گرفت یعنی ابتدا از مادرش پرسید، بعد آنها را هیجی کرد و بعد درک کرد که آن کلمه از چه حروفی ساخته شده است.

حالا اتاق کوثر پر از کتاب است. او خودش کتاب‌ها را انتخاب می‌کند و تصمیم می‌گیرد از بین قفسه‌ها کدام یکی را بردارد. مادرش می‌گوید کوثر اگر بین دو راهی خرید کتاب و عروسک بماند دو دلی را کنار می‌گذارد و عروسک را می‌بوسد و به او می‌گوید تو همین جا در مغازه بمان و بعد می‌رود به کتابفروشی و کتاب دلخواهش را می‌خرد.

قصه می‌گوید و شعر می‌سازد

کوثر را باید از نزدیک دید و تفاوت‌هایش را لمس کرد. روزی که او به دفتر روزنامه جام‌جم آمد دست بردار «شمکو» نبود ؛ شمکو (شکمو) آن عروسک کوچک که شکمی بزرگ دارد و در همه چیز رقیب کوثر است.

کوثر با «شمکو» زندگی می‌کند. در ذهن داستان‌پرداز او، شمکو شاگرد تنبل کلاس است و در درس خواندن از کوثر جا می‌ماند. شمکو اما با این که شاگرد زرنگی نیست باعث شده تا کوثر یک قصه‌گو شود. او مدام داستان‌هایی را می‌سازد که شمکو در آن نقش دارد. حتی دیکته‌هایی که کوثر در دفتر مشقش می‌نویسد پر از اوست.

کوثر البته برای همه چیز یک داستان دارد. او یک روز خرسی کشید که خیلی شبیه خرس واقعی بود، یک روز هم دایره‌ای کشید و گفت این چرخ و فلک است و یک روز هم یک دایره که دو خط راست حائلش را نگه می‌داشت؛ در ذهن کوثر آن دایره و خط‌ها صندلی بودند که خط‌ها آن دایره را نگه می‌داشتند تا صندلی نیفتد.

حالا که کوثر سه ساله است قوه تخیلش هم قوی‌تر شده. او بیشتر وقت‌ها از خودش شعر می‌سازد و جملاتی آهنگین را به زبان می‌آورد. از شعرهایی هم که بلد است در موقعیت‌های مناسب استفاده می‌کند مثل آن روز که با پدر و مادرش سوار ماشین بود و با دیدن چراغ قرمز گفت «چراغ خطر قرمزه، علامت ترمزه»، یا مثل آن روز که مریم صندلی را جلوی تلویزیون گذاشته بود و کوثر سر رسید و خواند «اول برو عقب‌بشین، بعد هر چی دوست داری ببین، بدون برای چشم تو، خطر نشسته در کمین».

کوثر چشم به راه شکوفایی استعداد

کوثری که وقتی مادرش پوشکش را عوض می‌کرد می‌خواند عمو زنجیرباف، کوثری که حافظ و سعدی را می‌شناسد، بیشتر سوره‌های جز سیام قرآن را حفظ است، دعای فرج را از بر دارد و پنج تن و 14 معصوم را می‌شناسد و در حد رفع نیازهای روزمره اش انگلیسی می‌داند، نیازمند توجه است.

اما در قزوین، شهری که کوثر و خانواده‌اش زندگی می‌کنند هیچ مرکز دولتی یا خصوصی نیست که به کوثر و بچه‌های شبیه او توجه کند. پدر و مادر کوثر هم از این بابت نگرانند، مهران نمی‌داند که چرا حتی آموزش و پرورش به نبوغ دخترش بها نمی دهد و مریم دلواپس روزی است که وقتی کوثر بزرگ شد و به سن مدرسه رسید با بچه‌هایی همکلاس شود که چیزهایی را که آنها قرار است تازه یاد بگیرند کوثر سال‌ها پیش آموخته است. مریم نگران پس خوردگی کوثر در نظام آموزشی رسمی است، دختری سه ساله که خودش با استعدادهای خدادادی‌اش کلید باسواد شدنش را زده است.

پایان پیام/

دیدگاه شما

سایت رهبر معظم انقلاب
مرکزآموزش علمی کاربردی الوان ثابت